۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۴, شنبه

دریای متلاطم

گذشتن از میان خشم دریای طوفانی
قایقی باید
تا تمام وجودت غرق آبی بیکران
قلبی ناتمام
تا وجودت را پاک کند از هر آنچه بدان وابسته ای

زمانی دور
باید دور ریختن را میکردم آغاز
دریای بیکران من
تنها مکانی بود برای ایستادن و
نگریستن به تمام آنچه به آن
دنیا را نظاره میکردم

من همه چیز نبودم
و تو همه امید من
برای رسیدن

این جا مکانی ست به وسعت تمامی گناهان ما
که به آن عشق می ورزیم
اینجا زمانی ست
که اگر باز می ایستاد
طبیعت را گام میگذاشتیم
تا ابدیت

وجودم را پر می کنم تا بدانم
هنوز هستم
اما دیگر توانستن واژه ای
امکان پذیر نیست برای ماندن
برای منی که به جستجوی خودم
و توئی که به دنبال عشق

گذران لحظه لحظه امواج این دریای طوفانی
مرا از خودم بی خود میکند
زمانی که قدم میگذارم بر امواج متلاطم
زیر پایم حس میکنم خیانت را
میان عشق و حقیقت
حس میکنم تو راکه همیشه شناور
همچون یه تکه پاره زندگی
به عمق مواج اقیانوس ها
فرو رفتی