۱۳۸۶ آبان ۱۵, سه‌شنبه

بادهای شمال شرقی

هنوز صدای قدم گذاردن بر شن های نرم، گوشم را نوازش میدهد، خورشید هم چنان تابان بروی زمین مینشیند. صدای زوزه همیشگی باد های شمال شرقی خبر از جنگی بی پایان را میدهد. سپاهیان تک به تک به تمامی جزیی از بیابان شده اند. مردان قوی هیکل با چشمان خود، آسمان را می نگرند و قدم به بیابان بی انتها میگذارند. سربازان رژه میروند و نیزه هایشان حرارت خورشید را می شکافد. سواران با اسب های نجیب شرقی با افتخار سپاه را هدایت میکنند. خبر رسیده که دشمنان از دوردست نزدیک و نزدیک تر میشوند. و سربازان محکم تر از همیشه با گام هایی استوار قدم به جلو برمیدارند. فردا آسمان خونین خواهد شد و خورشید رو به زوال خواهد رفت. دستان و صورتک های آغشته به خون برای آزادی ملتشان نشانه تیر و کمان های دشمن قرار خواهد گرفت. فردا دشمن در آتش خود خواهد سوخت. و فرمانده سخن به زبان میگشاید : بشتابید سربازان من، فردا دنیا از آن شما خواهد بود.

بادهای شمال شرقی
با ترسی طنین انداز
بروی چهره خسته جسدهای خفته می وزد

آتش همچنان می سوزاند
دشمن در سکوت به سر میبرد
و هم رزمانم
در آرامش به سر میبرند.

بجنگید همچون آتش
همچنان که
خدای آتش میگفت.
شما فرزندان من هستید.

شما جاویدان خواهید شد
به نام آزادی
با افتخار بمیرید.

۱۳۸۶ آبان ۶, یکشنبه

اشک های خاکستری تو

همه را با تمامیت چشمانم، قلبی فشرده درون جودم احساس میکنم، برای اینکه بدانم چرا اینگونه برای آنها ناگوار شده است زمانی که باید می رفتند. زمان برای همه یکسان است. برای من زمان همچون ثانیه های مدار بسته ای بود که برای پیدا کردن هر جای پا، خودم به جای ساعت میشمردم. دستانم نه برای التماس که برای کمکی دوستانه دراز کردم و خودم بودم که در آینه نظاره گر روزهای تنهایی بودم. ثانیه به ثانیه و تک به تک حسرت های به دل نشسته را نظاره گر بودم.

"بله، بله صبر کن الان میام..."

یادم می آید که زمانی را با تو گذرانده بودم. دیواری به دور من کشیده شده که خودم با افکارم هم نتوانستم از آن عبور کنم. سرما مرگ مرا برای آخرین بار لمس میکرد و نوازشم. چقدر سر بودم من، زمانی که تو کنارم نبودی، بغلت کردم و

"همان طور که مشاهده میکنید"

پودر شدی و خاکستر به همراه تمام استخوان هایت ، همین بود تمامیت ارضی تو برای رسیدن، همین بود که بیایی و مرا در آغوش بگیری و هر گاه که خواستی خاکستر شوی در دستان من. نه دیگر، من تو را نمیبینم

"واقعا تو خودت نفهمیدی"

هر ثانیه با من یه عمر گذراندی و من هنوز آتشم و تو خاکستر. آتشی که هر ثانیه گر میگیرد و خاکسترش تو هستی. ما حصل تمام افکار من تو هستی.

"ثانیه که به من و تو فکر نمیکنه، واسه خودش میره"

اما من به تو فکر میکنم و در میان خاکسترت به دنبال قلب شکافته ات میگردم. این قلب را همیشه در یک ثانیه دو چندان به سان عمر صد ساله در دستانم میفشردم و می بوییدم تا به هر حال قطره های خون قلب خاکستریت میان آتش چشمانم دگر بار و دگر بار خاموش گردد. نه ، این بار من هستم که خاکستر میشوم و اینگونه تو را در خواهم یافت. در سرمای جریان سیال افکارم، تو شبح مرگ روزهای خاکستری من بوده ای. ای کاش میماندی و سوختن مرا نظاره گر میشدی. ای کاش من بودم و اشک های تو را می دیدم، زمانی که تو را وداع میکردم.

اشک های خاکستری تو
همیشه بر گونه های من
سنگینی گناهم را بیشتر میکرد.

۱۳۸۶ مهر ۲۶, پنجشنبه

زندگی برای پی در پی بودن

یکم به دور و بر نگاه میکنم، تعادل به سختی احساس میشه زمانی که شخصی مسن که خیلی بهش علاقه داری از این دنیا میره و البته به خاطر مسن بودن میشه بهش ارفاغ کرد اما اگر زمانی شخصی بسیار جوون تر از اون چیزی که فکرشو میکنی تو رو با بیرحمی ترک میکنه و با بیرحمی جوابی براش پیدا نمیکنی اون موقع ست که باید گیج بشی.

زمان در حین وقوع رفتن
باز می ایستد و
چند صدم ثانیه به تو نگاه میکند
و تو آنقدر چشمانت باز میشود
که حتی صدای شکستن خود را نمیشنوی
و وقتی رفتی
زمان باز به حیات خود ادامه میدهد
با لبخندی گران
به دیگران

۱۳۸۶ مهر ۲۲, یکشنبه

محکوم به حبس ابد

چه روزهایی، چه ساعت هایی، چه ثانیه هایی، چه لحظه هایی

گذر میکنه یا ما هستیم که میخواهیم فراموش کنیم، زندگی در عین سختی چقدر آسونه، من زندگی میکنم، چقدر لذت بخشه که زمانی میفهمم برای چی دارم زندگی میکنم، من همه چی رو دوست دارم، و این نمیتونه دلیلی باشه که مردن و مرگ رو دوست ندارم، آیا به نظر شما منظور من اینه؟ اصلا خود شما چی فکر میکنید.

تنهایی من حرف های زیادی دارد، چرا همیشه فکر میکنیم باید کسی باشه که به درد دل های ما گوش کنه، من زمانی میتونم اهمیت داشته باشم که خالی باشم، این چیزیه که هر روز تجربه میکنم، خالی بودن از چیزی که میخوای باشی، اگر نباشی محکوم به بودن خواهی بود. الان که دارم مینویسم میدونم هر کلمه یکی یکی به خاطره هام اضافه میشه. لحظه ها رو میشه اینطوری اسیر کرد، اصلا کتاب مثل یه زندان میمونه برای کلمه ها، از جاشون تکون نمیخورن اگر هم کسی نقل قول کنه فقط چار دیواری جدیدی رو برای کلمه ها قلم میزنه.

زندان همراهش تنهایی میاره و تنهایی همیشه ارزش داشته، شما نشده تا حالا تنها بشین و چیز جدیدی یاد بگیرین، وقتی تنها شدین اولین چیزی رو که یاد میگیرین اینه چطوری به ترسیدن عادت کنین. و یا چطوری برای خودتون شام و نهار و صبحونه درست کنین حالا بعضی ها گشاد هستن همونم یاد نمیگیرن فکر کنم من یکی از اونا هستم. توی تنهایی یاد میگیرین که به کسی احتیاج ندارین و زمانی که به کسی که باید بهش محتاج باشین برسین میفهمین که ترسی از جدایی نخواهید داشت. مثل کابوس میمونه وقتی فکر کنین که ابدیت متعلق به شماست. زمانی که ثانیه های دور و برت کشته میشن.

کلمه آخر همیشه محکوم به اعدامه
برای مرگ کلمه
یه لحظه سکوت

۱۳۸۶ مهر ۹, دوشنبه

چشم هایم میبیند

چقدر زندگی نزدیکه، چقدر عشق نزدیکه، چقدر تماشائیه وقتی خودتو کوچیک میدونی ، با تمام وجودت خستگی رو حس میکنی، وقتی چشمات رو هم میبندی خستگی رو بیشتر حس میکنی اونقدر که خواب برات سخت تر میشه.

امید چیزی نیست که بشه درکش کرد یا لمسش، راستی امید رو کی میشه حس کرد، وقتی دلت میگیره یا وقتی احساس میکنی از هر لحظه تنها تری، و برای هر لحظه احساس دلتنگی میکنی اما وقتی میبینی که هنوز هستن کسایی که کنارت هستن و دوستت دارن و با بودن با اونا چیزی که بهش میگن امید برای مدتی کنارته