۱۳۸۶ مهر ۲۲, یکشنبه

محکوم به حبس ابد

چه روزهایی، چه ساعت هایی، چه ثانیه هایی، چه لحظه هایی

گذر میکنه یا ما هستیم که میخواهیم فراموش کنیم، زندگی در عین سختی چقدر آسونه، من زندگی میکنم، چقدر لذت بخشه که زمانی میفهمم برای چی دارم زندگی میکنم، من همه چی رو دوست دارم، و این نمیتونه دلیلی باشه که مردن و مرگ رو دوست ندارم، آیا به نظر شما منظور من اینه؟ اصلا خود شما چی فکر میکنید.

تنهایی من حرف های زیادی دارد، چرا همیشه فکر میکنیم باید کسی باشه که به درد دل های ما گوش کنه، من زمانی میتونم اهمیت داشته باشم که خالی باشم، این چیزیه که هر روز تجربه میکنم، خالی بودن از چیزی که میخوای باشی، اگر نباشی محکوم به بودن خواهی بود. الان که دارم مینویسم میدونم هر کلمه یکی یکی به خاطره هام اضافه میشه. لحظه ها رو میشه اینطوری اسیر کرد، اصلا کتاب مثل یه زندان میمونه برای کلمه ها، از جاشون تکون نمیخورن اگر هم کسی نقل قول کنه فقط چار دیواری جدیدی رو برای کلمه ها قلم میزنه.

زندان همراهش تنهایی میاره و تنهایی همیشه ارزش داشته، شما نشده تا حالا تنها بشین و چیز جدیدی یاد بگیرین، وقتی تنها شدین اولین چیزی رو که یاد میگیرین اینه چطوری به ترسیدن عادت کنین. و یا چطوری برای خودتون شام و نهار و صبحونه درست کنین حالا بعضی ها گشاد هستن همونم یاد نمیگیرن فکر کنم من یکی از اونا هستم. توی تنهایی یاد میگیرین که به کسی احتیاج ندارین و زمانی که به کسی که باید بهش محتاج باشین برسین میفهمین که ترسی از جدایی نخواهید داشت. مثل کابوس میمونه وقتی فکر کنین که ابدیت متعلق به شماست. زمانی که ثانیه های دور و برت کشته میشن.

کلمه آخر همیشه محکوم به اعدامه
برای مرگ کلمه
یه لحظه سکوت

هیچ نظری موجود نیست: