۱۳۸۶ آبان ۶, یکشنبه

اشک های خاکستری تو

همه را با تمامیت چشمانم، قلبی فشرده درون جودم احساس میکنم، برای اینکه بدانم چرا اینگونه برای آنها ناگوار شده است زمانی که باید می رفتند. زمان برای همه یکسان است. برای من زمان همچون ثانیه های مدار بسته ای بود که برای پیدا کردن هر جای پا، خودم به جای ساعت میشمردم. دستانم نه برای التماس که برای کمکی دوستانه دراز کردم و خودم بودم که در آینه نظاره گر روزهای تنهایی بودم. ثانیه به ثانیه و تک به تک حسرت های به دل نشسته را نظاره گر بودم.

"بله، بله صبر کن الان میام..."

یادم می آید که زمانی را با تو گذرانده بودم. دیواری به دور من کشیده شده که خودم با افکارم هم نتوانستم از آن عبور کنم. سرما مرگ مرا برای آخرین بار لمس میکرد و نوازشم. چقدر سر بودم من، زمانی که تو کنارم نبودی، بغلت کردم و

"همان طور که مشاهده میکنید"

پودر شدی و خاکستر به همراه تمام استخوان هایت ، همین بود تمامیت ارضی تو برای رسیدن، همین بود که بیایی و مرا در آغوش بگیری و هر گاه که خواستی خاکستر شوی در دستان من. نه دیگر، من تو را نمیبینم

"واقعا تو خودت نفهمیدی"

هر ثانیه با من یه عمر گذراندی و من هنوز آتشم و تو خاکستر. آتشی که هر ثانیه گر میگیرد و خاکسترش تو هستی. ما حصل تمام افکار من تو هستی.

"ثانیه که به من و تو فکر نمیکنه، واسه خودش میره"

اما من به تو فکر میکنم و در میان خاکسترت به دنبال قلب شکافته ات میگردم. این قلب را همیشه در یک ثانیه دو چندان به سان عمر صد ساله در دستانم میفشردم و می بوییدم تا به هر حال قطره های خون قلب خاکستریت میان آتش چشمانم دگر بار و دگر بار خاموش گردد. نه ، این بار من هستم که خاکستر میشوم و اینگونه تو را در خواهم یافت. در سرمای جریان سیال افکارم، تو شبح مرگ روزهای خاکستری من بوده ای. ای کاش میماندی و سوختن مرا نظاره گر میشدی. ای کاش من بودم و اشک های تو را می دیدم، زمانی که تو را وداع میکردم.

اشک های خاکستری تو
همیشه بر گونه های من
سنگینی گناهم را بیشتر میکرد.

هیچ نظری موجود نیست: